شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۶ - ۰۸:۰۷
۰ نفر

همشهری دو - مرجان فاطمی: دنیای آن بالا حواس برای آدم باقی نمی‌گذاشت. انگار بین من و آن دنیای رؤیایی، فرسنگ‌ها فاصله بود.

کتابخانه و  کودک

 من با قد كوتاهم متعلق به دنياي زير مبل و ميز و پايه‌هاي صندلي بودم و آنها با قدهاي بلند، سعادتمندان دنياي آرزوهاي من. دستم نمي‌رسيد و فاصله بين دنياي من و آنها بيشتر از يك چهارپايه چوبي بود. زير ميز مي‌نشستم و خيال مي‌بافتم. در خيالم دنياي روي ميز، دنيايي جواهرنشان بود با ظرف‌هاي طلايي، مرغ‌هاي درسته، ميوه‌هاي رنگ به رنگ و ژله‌هاي براق كه مي‌شد رويشان سر خورد و چندبار پشت سر هم ملق زد. دنياي آن بالا دنياي شكلات‌هاي فندقي و آبنبات‌هاي چوبي بود و درياچه‌اي از اسمارتيز و پاستيل و بستني‌هاي ميوه‌اي روي آن جريان داشت؛ سرزمين لگوها و پازل‌ها و جورچين‌هاي رنگي؛ آنقدر باشكوه كه روي لب همه خنده مي‌آورد و چشم‌هاي ساكنانش از خوشحالي برق مي‌زد. روي پنجه بلند مي‌شدم، دستم را كش مي‌دادم و گردن مي‌كشيدم، عرق مي‌ريختم و جانم را نثار مي‌كردم تا در آن دنياي باشكوه، سهمي هم براي من باشد. هر لحظه دنياي روي ميز با تمام شكوهش برايم شفاف‌تر مي‌شد...، بالاخره رسيدم؛ يك ميز چوبي بود، چندتكه نان و يك‌تكه پنير... ؛ نه ظرفي از طلا روي آن نشسته بود و نه درياچه‌اي از بستني. خشك‌خشك بود، بدون حتي يك سرگرمي. دست‌ها به چاقو مي‌رفت و پنير را روي نان مي‌ماليد. حالا ساكن دنياي آرزوها بودم؛ دنيايي كه رنگي نداشت اما لبخند از روي لب ساكنانش پاك نمي‌شد.

کد خبر 367713

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha